ببین که با صدای تــو ،
چـگونـه عـاشـق لـحطه هـا شــده ام ! ؟
ببین گل های باغچه را ،
چـگونـه سـر خــم می کــنند به راه تــو ! ؟
صدای تـو ،
نجـابـت شمعدانی ها را ،
مسخ می نمود و عاشق تر می شدند...
کاش می ماندی ای غـزل
بـه خـانـقاه دلــم
تـا گل های شهر عشق
عقیم و ســترون ،
نمی شـدند.
تــو بـــزرگ بـــودی و بـی دریـــغ.
اینـک کـــجایی ای غــــزل ؟
خـــوابـم نـمی بـــرد
این پریشانی شب های عقیم
این هراس و ، بــند ِ بی دریـغ،
شب های زخم و ، تازیانه و ، تــیغ
ای وای ِ مــن !
گــریـه ام گـــرفـته است
کـــجایی کـــه نـــوازشم کنی ؟
این خــانــه عـجیب ،
بــوی مــردن می دهـــد
کـاش دوبـاره بیـایی ای غــزل.
ح
ب 15
تـــو 04
هــم 93